الَّذِینَ یُنفِقُونَ فِی السَّرَّاء وَالضَّرَّاء وَالْکَاظِمِینَ الْغَیْظَ وَالْعَافِینَ عَنِ النَّاسِ وَاللّهُ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ
﴿آل عمران ۱۳۴﴾
آنهایی که از مال خود در حال وسعت و تنگدستی انفاق می کنند و خشم خود را فرو می برند و از بدی مردم در می گذرند(چنین کسانی نیکو کارند)و خدادوستدار نیکوکاران است.
این شعر زیبا سروده استاد وحید امینایی است
تقدیم به تمامی معلمان واقعی
باخشونت هرگز !!! ؟؟؟؟
« ساکت بچه ها لال شوید و خاموش !!! »
سخت آشفته و غمگین بودم . به خودم می گفتم :
« بچه ها تنبل و بداخلاقند دست کم می گیرند درس و مشق خود را »
باید امروز یکی را بزنم و اخم کنم و نخندم اصلاً
تا حسابی بترسند از من و حسابی ببرند .
خط کشی آوردم در هوا چرخاندم
چشم ها در پی چوب تنبیه هر طرف می غلتید .
« مشق ها را بگذارید جل زود معطل نکنید »
اولی کامل بود و خوب دومی بدخط بود بر سرش دادم زدم .
سومی می لرزید « صید در دام افتاد و به چند افتاد زود »
دفتر مشق حسن گمشده بود .
این طرف و آن طرف نیمکتش را می گشت.
« توکجایی بچه » ؟
« بله آقا اینجا »
« پاک تنبل شده ای بچه بد »
« به خدا دفتر من گم شده آقا همه شاهد هستند . »
« ما نوشتیم آقا !! » « باز کن دستت را »
خط کشم بالا رفت خواستم بر کف دستش بزنم .
او تقلا می کرد چون نگاهش کردم ناله سختی کرد
چون نگاهش کردم گوشه صورت او قرمز بود .
هق هقی کرد و سپس ساکت شد همچنان می گریید
مثل شمعی آرام بی خروش و ناله
ناگهان « حمدا.. » در کنارم خم شد .
زر یک میز کنار دیوار دفتری پیدا کرد .
گفت : آقا اینا هاش دفتر مشق حس پیدا شد
چون نگاهش کردم خوش خط و عالی بود
غرق در شرم و خجالت گشتم جای آن چوب ستم بر دلم آتش زد
سرخی گونه ی او به کبودی می گروید .
صبح فردا دیدم که حسن با پدرش با یکی مرد دگر سوی من می آیند .
خجل و شرمزده دل نگران .
منتظر ماندم من تا که حرفی بزنند شکوه ای یا گله ای یا که شاید دعوا
سخت در اندیشه آنها بودم .
پدرش بعد سلام گفت : « لطفی بکنید و حسن را بسپارید به ما آقا »
گفتمش : « چی شده آقا رحمان »
گفت : این بچه ما وقتی از مدرسه بر می گشته
به زمین افتاده بچه سر به هوا
یا که دعوا کرده .
قصه ای ساخته است زیر ابرو و کنار چشمش متورم شده است .
درد سختی دارد می بریمش دکتر با اجازه آقا
چشمم افتاده به چشم کودک
غرق اندوه و تأثر گشتم
من شرمنده معلم بودم
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب و دفتر
و او چه اندازه بزرگ !
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سر خشم بر سرش آوردم
عیب این کار از خود من بود و نمی دانستم
من از آن روز معلم شده ام
بعد از آن هم کلاس درسم
نه کسی بد اخلاق نه یکی تنبل بود .
همه ساکت بودند
تا حدود امکان درس هم می خواندند
او به یاد آورد این کلام از مولا (ع)
که به هنگامه خشم نه به فکر تصمیم نه به لب دستوری نه کنم تنبیهی
یا چرا اصلاً من عصبانی باشم ؟
با محبت شاید گره ای بگشایم .
با خشونت هرگز
امام علی (ع) : خشم شدید چگونگی گفتار را تغییر می دهد و اساس استدلال را در هم می زند . تمرکز فکر را از بین می برد و فهم آدمی را پراکنده می سازد .