اشعار زیبا در وصف خشونت

Related image

سخت آشفته و غمگین بودم... (سهراب سپهری)

تصاویر زیباسازی|www.RoozGozar.com|تصاویر زیباسازی

 

 

سخت آشفته و غمگین بودم

 به خودم می گفتم:بچه ها تنبل و بد اخلاقند
 
دست کم میگیرند
 
درس ومشق خود را…
 
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
 
 و نخندم اصلا

تا بترسند از من
 
و حسابی ببرند…

خط کشی آوردم،
 
درهوا چرخاندم...
 
 چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
 
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !
 
اولی کامل بود،
 
دومی بدخط بود
 
بر سرش داد زدم...

سومی می لرزید...
 
خوب، گیر آوردم !!!
 
صید در دام افتاد
 
و به چنگ آمد زود...
 
دفتر مشق حسن گم شده بود
 
این طرف،
 
آنطرف، نیمکتش را می گشت
 
تو کجایی بچه؟؟؟
 
بله آقا، اینجا
 
همچنان می لرزید...
 
” پاک تنبل شده ای بچه بد ”
 
" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
 
” ما نوشتیم آقا ”
 
بازکن دستت را...
 
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
 
او تقلا می کرد
 
چون نگاهش کردم
 
ناله سختی کرد...
 
گوشه ی صورت او قرمز شد
 
هق هقی کردو سپس ساکت شد...
 
همچنان می گریید...
 
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله

ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
 
زیر یک میز،کنار دیوار، 
 
دفتری پیدا کرد ……

گفت : آقا ایناهاش، 
 
دفتر مشق حسن
 
چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود

غرق در شرم و خجالت گشتم

جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود

سرخی گونه او، به کبودی گروید …..
 
صبح فردا دیدم

که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر

سوی من می آیند...
 
خجل و دل نگران، 
 
منتظر ماندم من

تا که حرفی بزنند

شکوه ای یا گله ای، 
 
یا که دعوا شاید

سخت در اندیشه ی آنان بودم

پدرش بعدِ سلام، 
 
گفت : لطفی بکنید، 
 
و حسن را بسپارید به ما ”
 
گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟

گفت : این خنگ خدا

وقتی از مدرسه برمی گشته

به زمین افتاده 
 
بچه ی سر به هوا، 
 
یا که دعوا کرده

قصه ای ساخته است

زیر ابرو وکنارچشمش،
 
متورم شده است

درد سختی دارد، 
 
می بریمش دکتر 
 
با اجازه آقا …….

چشمم افتاد به چشم کودک...

غرق اندوه و تاثرگشتم

منِ شرمنده معلم بودم

لیک آن کودک خرد وکوچک

این چنین درس بزرگی می داد

بی کتاب ودفتر ….

من چه کوچک بودم

او چه اندازه بزرگ

به پدر نیز نگفت

آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم

عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم

من از آن روز معلم شده ام ….

او به من یاد بداد  درس زیبایی را...

که به هنگامه ی خشم

نه به دل تصمیمی

نه به لب دستوری

نه کنم تنبیهی

یا چرا اصلا من
 
 
عصبانی باشم

با محبت شاید،
 
گرهی بگشایم

با خشونت هرگز...

          
با خشونت هرگز...

                   
با خشونت هرگز...
 
 
   
 سهراب سپهری
  

الَّذِینَ یُنفِقُونَ فِی السَّرَّاء وَالضَّرَّاء وَالْکَاظِمِینَ الْغَیْظَ وَالْعَافِینَ عَنِ النَّاسِ وَاللّهُ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ

﴿آل عمران ۱۳۴﴾

آنهایی که از مال خود در حال وسعت و تنگدستی انفاق می کنند و خشم خود را فرو می برند و از بدی مردم در می گذرند(چنین کسانی نیکو کارند)و خدادوستدار نیکوکاران است.

 این شعر زیبا سروده استاد وحید امینایی است

تقدیم به تمامی معلمان واقعی

باخشونت هرگز !!! ؟؟؟؟                       

« ساکت   بچه ها لال شوید و خاموش !!! »

سخت آشفته و غمگین بودم . به خودم می گفتم :

  « بچه ها تنبل و بداخلاقند  دست کم می گیرند درس و مشق خود را »

باید امروز یکی را بزنم و اخم کنم و نخندم اصلاً        

تا حسابی بترسند از من و حسابی ببرند .

خط کشی آوردم در هوا چرخاندم                           

چشم ها در پی چوب تنبیه هر طرف می غلتید .

« مشق ها را بگذارید جل زود  معطل نکنید »                             

اولی کامل بود و خوب دومی بدخط بود بر سرش دادم زدم .

سومی می لرزید « صید در دام افتاد و به چند افتاد زود »      

دفتر مشق حسن گمشده بود .

این طرف و آن طرف نیمکتش را می گشت.            

« توکجایی بچه » ؟                  

« بله آقا اینجا »

« پاک تنبل شده ای بچه بد »                    

« به خدا دفتر من گم شده آقا همه شاهد هستند . »

« ما نوشتیم آقا !! »  « باز کن دستت را »     

خط کشم بالا رفت خواستم بر کف دستش بزنم .

او تقلا می کرد چون نگاهش کردم ناله سختی کرد     

چون نگاهش کردم گوشه صورت او قرمز بود .

هق هقی کرد و سپس ساکت شد همچنان می گریید    

مثل شمعی آرام بی خروش و ناله  

ناگهان « حمدا.. » در کنارم خم شد .         

زر یک میز کنار دیوار دفتری پیدا کرد . 

گفت : آقا اینا هاش دفتر مشق حس پیدا شد                              

چون نگاهش کردم خوش خط و عالی بود

غرق در شرم و خجالت گشتم جای آن چوب ستم بر دلم آتش زد            

سرخی گونه ی او به کبودی می گروید .

صبح فردا دیدم که حسن با پدرش با یکی مرد دگر سوی من می آیند .

خجل و شرمزده دل نگران . 

منتظر ماندم من تا که حرفی بزنند شکوه ای یا گله ای   یا که شاید دعوا        

سخت در اندیشه آنها بودم . 

پدرش بعد سلام گفت : « لطفی بکنید و حسن را بسپارید به ما آقا »                          

گفتمش : « چی شده آقا رحمان »

گفت : این بچه ما وقتی از مدرسه بر می گشته                            

به زمین افتاده بچه سر به هوا                      

یا که دعوا کرده .

قصه ای ساخته است زیر ابرو و کنار چشمش متورم شده است .

 درد سختی دارد می بریمش دکتر با اجازه آقا

چشمم افتاده به چشم کودک    

غرق اندوه و تأثر گشتم             

من شرمنده معلم بودم              

لیک یک کودک خرد وکوچک

این چنین درس بزرگی می داد 

بی کتاب و دفتر   

من چه کوچک بودم

و او چه اندازه بزرگ ! 

به پدر نیز نگفت       

آنچه من از سر خشم بر سرش آوردم

عیب این کار از خود من بود و نمی دانستم

من از آن روز معلم شده ام        

بعد از آن هم کلاس درسم       

نه کسی بد اخلاق نه یکی تنبل بود .

همه ساکت بودند       

تا حدود امکان  درس هم می خواندند

او به یاد آورد این کلام از مولا (ع)

که به هنگامه خشم نه  به فکر تصمیم     نه به لب دستوری   نه کنم تنبیهی

یا چرا اصلاً من عصبانی باشم ؟                

با محبت شاید گره ای بگشایم . 

 با خشونت هرگز

 

امام علی (ع) :  خشم شدید چگونگی گفتار را تغییر می دهد و اساس استدلال را در هم می زند .  تمرکز فکر را از بین می برد و فهم آدمی را پراکنده می سازد .

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.